تکیه گاه من،دیگه غمی ندارم
عزیز دلم تاج سرم دیشب من رو کشتی از ذوق از شوق از شعف... دیگه از دیشب احساس کردم یه مرد از رگ و خون خودم، از سلول سلول وجود خودم مثل شیر پشت سرم ایستاده و حواسش به همه چیز هست... حالا بهتره که زیادم شلوغش نکنم و بگم چی شده بود دیشب که طبق معمول من داشتم سعی میکردم به زور موز بچپونم توی دهنت تا بلکه یه ذره بخوری شما یک تکه از موز رو در آوردی و گذاشتی توی دهن من اونم با خنده و خوشحالی و وقتی مطمئن شدی من قورتش دادم تو هم تکه خودت که توی دهنت نگه داشته بودی رو قورت دادی.... اونقدر کیف کرده بودم که اشک شوق توی چشمام جمع شد و طبق معمول احساساتم رقیق شد.... واااااااااااای عزیز دلم ، مرسی که هیچی نشده به فکر مامانی......
نویسنده :
مامان شراره
15:18