سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

تکیه گاه من،دیگه غمی ندارم

عزیز دلم تاج سرم   دیشب من رو کشتی از ذوق از شوق از شعف... دیگه از دیشب احساس کردم یه مرد از رگ و خون خودم، از سلول سلول وجود خودم مثل شیر پشت سرم ایستاده و حواسش به همه چیز هست... حالا بهتره که زیادم شلوغش نکنم و بگم چی شده بود دیشب که طبق معمول من داشتم سعی میکردم به زور موز بچپونم توی دهنت تا بلکه یه ذره بخوری شما یک تکه از موز رو در آوردی و گذاشتی توی دهن من اونم با خنده و خوشحالی و وقتی مطمئن شدی من قورتش دادم تو هم تکه خودت که توی دهنت نگه داشته بودی رو قورت دادی.... اونقدر کیف کرده بودم که اشک شوق توی چشمام جمع شد و طبق معمول احساساتم رقیق شد.... واااااااااااای عزیز دلم ، مرسی که هیچی نشده به فکر مامانی......
19 آبان 1390

گام هایت استوار

پسرکم دونه انار بهشتی من   گام برداشتنت مبارک الهی برات بمیرم که با وجود سرفه و آبریزش بینی و عطسه و بیحالی و بدحالی بازم سرسختانه میخوای گام برداری گام هات استوار اراده ات پایدار اگرچه که شما چند روزی بود در تلاش بودی که دستات رو رها کنی و حرکت کنی بری ولی واقعا فکر نمیکردم الان انجامش بدی ولی یکدفعه دیدم که از محل بازیت که جلوی میز تلویریونه دستت رو رها کردی و دو قدم برداشتی من که انقدر هیجانزده بودم که جیغ میزدم از خوشحالی و اصلا حالم دست خودم نبود آخه هرموقع میخواستی یه کاری رو یاد بگیری و در اون پیشرفت کنی کم و بیش جیغ و گریه همراهش بود اما ایندفعه هیچکدوم نبود و خودت انقدر از اینکاری که کرده بودی خوشحال ب...
10 آبان 1390

یازده ماهگیتو قربون...

اندر احوالات سامیار در ولایت پارت ثری (لهجه رو کیف کردی پسر) اصفهان زادگاه پدرت و میعادگاه تو با خانواده پدری که بی صبرانه منتظرت بودن چه اونهایی که سرما خوردن بودن و چه اونهایی که سالم بودن. راستش از وقتی که مریض شده بودی و مرکز طبی بستری بودی آقاجون حسینی سکته قلبی کرده بودن و ما به دلیل مشکلاتی که وجود داشت و نگرانی از بهبود کامل تو و مرخصی نداشتن نتونسته بودیم بریم اصفهان تازه توی شش ماهگیتم که عقد عمه الهه بود بازم نتونسته بودیم بریم اصفهان، درسته که توی اون فاصله چند باری همه رو دیده بودیم و برای ملاقاتت هم اومده بودن بیمارستان اما با وجود اینکه هربار محالفت میکردم که بریم ـچون میترسیدم تو مریض بشی- اما اینبار هم دلتنگ بر و بچ ب...
8 آبان 1390

ظهور مروارید دوم

دندون موشی من سلام   خوشگل خرگوشی من سلام اومدم بگم به سلامتی و دل خوش دندون موشی دوم هم دراومد موش موشک من بالا سمت راست زیبا و خوشگل... الهی برات بمیرم مامان جونی من که برای در آوردن هر دندون اذیت میشی عزیزکم. کاش درد و بلاهات همه گونی گونی بیاد بخوره توی سر خودم عزیزکم،امیدوارم با اینهمه دردی که میکشی دندونای صدفی و مقاوم و خوبی در بیاری عزیزکم. این پست رو مختصر و مفید نوشتم که به یادگار بمونه برات... شایان ذکراست که مثل دندون دوم این یکی رو هم خودم کشف کردم که از این بابت بسی مسرورم تا الان به دلیل یک دندون بودن موفق نشدی یا بلد نیستی که منو گاز بگیری.  پس هوراااااااااااا اما باید بگم که هیچی نشده من استرس گرف...
1 آبان 1390

آش دندونی بعد از ده ماه و 7 روز کنار هم بودن

هورا   هورا هورا با دندون میشویم بالاخره مروارید ناز و کوچولوی پسرمنم دراومد همونطور که در پست قبلی گفتم از بالا و فعلا کلا یکدانه، از خود ۱۶مهر اظطرابم شروع شد که چکارکنم چکارنکنم چجوری خوشگلتر بشه و خلاصه همه نگرانیهایی که همه مامانا دارن که کار بچه شون خوب وعالی از آب دربیاد ، همه این نگرانی ها رو بعلاوه این کن که این دندونا یکبار دیگه من رو گول زدن و شما دو روزی بود که صدات گرفته بود و میگفتن احتمالا آب دندونش رو که قورت میده اینطور میشه و نگو که عزیز مادر لارنژیت شده بوده (بمیرم برات ناز دلم) و ۵-۶ روز دارو مصرف کردی شب بیداری که مبادا تب کنی و تازه این دو تا رو بعلاوه م ح م د کن که از انرژی منفیییییییییییییییییییییی...
30 مهر 1390

عشق من روزت مبارك

خدای مهربونم شکر، بالاخره جوجه منم دندوناش در اومد   دندونای بالا!!! وا عجبا!!! - خیلی خیلی خیلی خوشحالم این به یاد ماندنی ترین خاطره زندگیمه ، دیروز وقتی داشتی توی تختت آفتاب میگرفتی یه دفعه دیدم که تیزی مروارید خوشگلت زده بیرون عشق من ، چند روزی بود که یجور سفیدی عجیبی رو میدیدم زیر پوست لثه نازت خوشگلم اما فکر نمیکردم که اول دندون های بالات تصمیم بگیرن در بیارن!!!!!و با توجه به تجربه تلخی که دفعه قبل سر مریض شدنت پیش اومده بود تصمیم گرفتم هیچی نگم و وقتی پدیدار شد اونوقت به همه بگم و دیروز این اتفاق افتادداستان کاملش رو به زودی در پست مخصوص خودش یعنی آش دندونی میذارم با همه عکس ها از خودت و آش و بقیه مراسم... پس منتظر باش -...
16 مهر 1390

ده ماه چقدر زود گذشت

سلام   صبح سپید مادر... عشق و امید مادر... باز هم تقارن ، عزیزم دوباره ماهگردت مقارن شد با یه روز بزرگ روز ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه (روز دختر) ، آخه فرشته معصوم و آسمونی من تو چقدر پاک و نازنینی عزیزم وقتی نگاه به تمام ماهگردهات میکنم میبینم از تولد تا الان همیشه یه همچین تقارن هایی پیش اومده البته این رو هم بگم همه مامانا احتمالا همچین چیزهای مثبتی رو پیدا میکنن توی زندگی بچه هاشون . پسرک ناز ۱۰ ماهه من همچنان به چلپ چلپ ادامه میده ، پسر عزیزم بجز این میتونه در تمام خونه با گرفتن هر دست آویزی راه بره از بیخ شلوار من بگیر تا کابینت ها کاناپه ها و هرچیزی توی این مایه ها پسر ملوسم، میتونه بره دم میز تلویزیون و از رسیور...
9 مهر 1390

هر روز بالنده تر باش

جیگر طلای دلبر   مموش آقای کچل سلامی با صدای چلپ پلپ چرا؟ خوب این صدای چار دست و پا رفتنت در اقصی نقاط خونه س گل بهار من و من چون عاشق این صدا هستم خواستم سلامم با این صدا باشه. مامانی بدجوری من خاطر خاطم حالیته!!!!!! آخه من عاششششششششششششششششق چشمای دگمه ایتم حالیته سامیار میمیرم وقتی اون دو تا دگمه قهوه ای رو میدوزی به من عشق کوچول موچولم چقدر دوستت دارم فسقلی و چقدر الان دلم برات تنگ شده. میخوام از کارات بگم اما از کدومش نمیدونم؟؟ آخه تو یه دنیا کارای جالب بلد شدی مهمتر از همه اجرای اپرا هست یعنی هر دو تا دستت رو مشت میکنی و سبابه ها رو به بیرون هی پشت سر هم میگی آ آ آ آ آ آ آ و من رو دیونه تر و مست تر می...
3 مهر 1390

تب لعنتی كودكم را درید

دستم به نوشتن این پست نمیره هر کاری میکنم   دو سه باری هم نصفه نیمه نوشتمش و هر بار با تموم شدن کانکشن پاک شده و رفته مختصر و مفید اینکه شما مبتلا به ROSEOLLA شدی و تب بالایی کردی که داشت منجر میشد به تشنج که خداروشکر این اتفاق نیفتاد ، و به دلیل تب بالایی که اولش معلوم نبود دلیلش چیه ۴-۵روز مرکز طبی بستری بودی و کلا ۱۰ روز درگیر بیماری بودی بگذریم که بدترین لحظات زندگی من و بابایی و اطرافیان چه تهران چه اصفهان رقم خورد و همه کلی غصه خورده بودن و اومدن اینجا و کلی کمک کردن اما همین امروز صبحم که دوباره یاد اون شب افتادم انقدر اعصابم ریخته بود به هم که نزدیک بود تصادف کنم، اما محمد رو خوب شناختم و واقا یه چهره دیگه ای ازش رو دیدم...
24 شهريور 1390

تب لعنتی كودكم را درید

دستم به نوشتن این پست نمیره هر کاری میکنم   دو سه باری هم نصفه نیمه نوشتمش و هر بار با تموم شدن کانکشن پاک شده و رفته مختصر و مفید اینکه شما مبتلا به ROSEOLLA شدی و تب بالایی کردی که داشت منجر میشد به تشنج که خداروشکر این اتفاق نیفتاد ، و به دلیل تب بالایی که اولش معلوم نبود دلیلش چیه ۴-۵روز مرکز طبی بستری بودی و کلا ۱۰ روز درگیر بیماری بودی بگذریم که بدترین لحظات زندگی من و بابایی و اطرافیان چه تهران چه اصفهان رقم خورد و همه کلی غصه خورده بودن و اومدن اینجا و کلی کمک کردن اما همین امروز صبحم که دوباره یاد اون شب افتادم انقدر اعصابم ریخته بود به هم که نزدیک بود تصادف کنم، اما محمد رو خوب شناختم و واقا یه چهره دیگه ای ازش رو دیدم...
24 شهريور 1390